کارمن ... زندگی
کوه بالاتر از شهر کنار ماه ایستاده بود...
و من در بالاترین نقطه خیره به این شهرم با شکوه نشستم
شب را بر بوم این شهرنقاشی کردم با روزنه هایی از بهشت...
آفتاب بر چهره ها نمایان است
لحظه ای با لرزش نفس هایم سکوت شهر را شکستم ...
تنها صدا .. صدای واژه هایی بود که در این دهکده ی کوچک پنهان بودند
و آن هنگام که می خواستم حرفی بزنم
انگار حرف هایم مانند شراره های آتش در هوا پخش می شد...
شاید سطر دلتنگی در کتاب زندگی تنها حقیقت این شهر باشد
شاید دنیایی که با خوردن یک سیب آغاز شده..
با خوردن یک سیب هم به پایان برسد...
فهمیدنش کار من نیست
کار من تنها زندگی در زیر پوست شهر است..
نه چیز دیگر...
هنگامی که آواز رهگذر...
بی محابا در دل شب می پیچد
دلنواز